احتمالاً شما مستر MAP (مستر مپ) رونمیشناسید، ایشون یک آدم معمولی هستند در دهه چهارم زندگی، که خیلی خوراکی ها و غذا ها رو دوست دارند. همه می دونند که عاشق پیتزا است، خودش میگه I’m Mad About Pizza یعنی من دیونه پیتزا هستم. شرح عاشقی مستر MAP رو از زبان خودش بشنویم:
“تا یازده سالگی پیتزا نخورده بودم، اصلا تصوری هم از اینکه چه شکلی است و چه مزه ای دارد نداشتم، یک روز بهاری با خانواده دایی ام رفتیم سینما، بعد از سینما گفتند بریم پیتزا بخوریم! از من پرسیدن آیا پیتزا دوست داری؟ من که پیتزا نخورده بودم گفتم: نمی دونم.
تا رسیدن به رستورانی که کنار یک پارک بزرگ تهران بود، هزاران تصویرعجیب از پیتزا تو ذهنم نقش بست، اردک ماهی، خرچنگ، هشت پا و … . وقتی دیدم رستورانی که می خواهیم به آن برویم ساندویچی (این روزها بهشون می گوییم فست فود) است، خیالم راحت شد، با خودم گفتم اگر بد بود میگم برام یک ساندویچ بخرند. منو را آوردند؛ منوهای آن روزها صد جور پیتزا نداشت، فقط یک مدل پیتزا داشت با عنوان:
پیتزا !
نیم ساعتی طول کشید تا غذا را بیاورند، پیتزا داغ بود و بوی خوبی داشت، بهم توصیه کردن رویش سس هم بریزم، با کنجکاوی و کمی سختی (با دست غذا خوردن را دوست نداشتم) اولین تکه پیتزا را به دهان بردم و ناگه طعم سیر، پنیر، سوسیس و کالباس و گوجه فرنگی، چهره عبوس و نگران من را به صورتی خندان تبدیل کرد. پیتزای چاق و تپل و البته کوچک، به سبک ایرانی که آن روز خوردم را بسیار دوست داشتم. بعد آن روز در کمین تجربه کردن مجدد پیتزا بودم.
به دبیرستان که رسیدم، پیتزا خوردنم بیشترو بیشتر شد، گاهی اوقات با پس انداز کردن پول تو جیبی با دوستانم می رفتیم پیتزا خوری. سال سوم دبیرستان یک غروب سرد زمستون، یک دوستی دعوتم کرد به پیتزا پپرونی (اصلا نمی دانستم پپرونی چیست ولی اسمش برایم جذاب بود)، اون دوست کل پیتزایش را با فلفل قرمز پوشاند و بدون سس شروع کرد به خوردن، من هم تقلید کردم ولی به تمام معنا آتش گرفتم، من تا اون موقع هیچوقت غذای خیلی تند نخورده بودم، احساس می کردم سرم بزرگ شده و صورتم گر گرفته، اما بعد از اتمام پیتزا شعفی وصف ناشدنی به من دست داد. برای اولین بار پیتزا پپرونی به سبک شبه ایتالیایی خورده بودم آن هم با کلی فلفل اضافه !!! راستی هوای بیرون هم دیگر اصلا سرد نبود.
بعدها پیتزا درست کردن را هم تجربه کردم، از پیتزا پختن با خمیر بربری شروع کردم و نهایتا پیتزهایی با طعم های مختلفت با سبک نزدیک به نیویورکی با کمک کتاب های آشپزی درست کردم. درسته که هیچ ادعایی در درست کردن پیتزا ندارم ولی هیچ زمانی را برای تجربه کردن پیتزایی خوشمزه دیگر از دست نمی دهم، البته سه دهه تجربه پیتزا خوردن کم کم من را از پیتزا های حجیم و سبک شیکاگویی (دیپ دیش) دور کرده است و بیشتر پیتزاهای با خمیر نازک را می پسندم.
اعتقاد دارم همه پیتزاهای خوشمزه دنیا، علاوه بر مواد و دستور پخت خوب یک علاقه و عاشقی را در خود دارند. به عنوان یک عاشق پیتزا در مورد تجربه هایم برایتان خواهم گفت و نوشت. “
خب حالا کمی با مستر MAP آشنا شدید، نوشته های ایشون را در آینده ای نزدیک در بخش وبلاگ سایت خواهیم داشت. در بخش دستور پخت ها هم با انواع پیتزا آشنا خواهید شد.
[enjoyinstagram_mb_grid]
This post is also available in: English
این بنظرم جالب اومد براتون فرستادم
به گمانم سالهای زیادی از ورود پیتزا به ایران میگذرد! ولی من حدود بیست و شش هفت سال قبل با ایشان آشنا شدم! پدرم زیاد اهل این قرتی بازیها نبود و چلوکباب کوبیده را ترجیح میداد! به من هم گفته بود هر نمرهی بیستی که بگیری برایت یک پرس سیرابی میخرم! بعد که انگیزه پیدا کردم و چندتایی ۲۰ پشت هم گرفتم، دید بهصرفه نیست! دبّه کرد و زد زیرش!
بار نخست که پیتزا خوردم، کلاس پنجم ابتدایی بودم. یکی از همکلاسی ها _که پدرش بقالی داشت و خیلی تأکید میکرد که نگوییم بقالی و بگوییم سوپرمارکت! _ به من گفت غذای جدیدی به اسم پیتزا آمده که بسیار خوشمزه و باکلاس است!
من تا آنوقت غذایی نخورده بودم که از الویه باکلاس تر باشد! سریعاً پذیرفتم! مقداری از عیدیها را برداشتیم، رخت عیدمان را پوشیدیم و راهی شدیم!
حوالی پارک فدک تهران، مغازهی شیک و مدرنی _ با قیاسهای آنوقت – باز شده بود که سر درش نوشته بود: پیتزا تنوری! با استرس نشستیم و دوتا پیتزا پپرونی سفارش دادیم! چون اسمش سختتر بود و باکلاس تر!
پیتزاها را که آوردند قفل کردیم! نه نان داشت نه برنج! خیلی مؤدب به صاحب مغازه گفتم: نونش رو فکر کنم یادتون رفته بیارید!
طرف هم نامردی نکرد و گفت: آخ! آره! یادم رفت! بعد دو تا نان باگت گدا خفه کن گذاشت روی میز!
تکههای پیتزا را میگذاشتیم لای نان و مثل اسب میخوردیم! جالب اینجاست که نان کم آوردیم ومن خیلی باشخصیت رفتم پیش صاحب مغازه و گفتم: دو تا نون دیگه لطفاً!
و مردم همینطور بهتزده نگاه مان میکردند و خدا شاهد است که بادی به غبغب انداخته بودیم و فکر میکردیم، به خاطر رختهای عید و خوشتیپی زیادمان است که نگاه مان میکنند!
در آخر هم آنقدر از نتیجهی کار راضی بودم که پیش از رفتن، یک پیتزای دیگر خریدم و یورتمه طرف خانهی عمویم رفتم و با پسرعموها نشستیم دور هم با بربری خوردیم و خیلی چسبید!
از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان که هنوز هم اگر جلویم را نگیرند، خوردن پیتزا را با نان ترجیح میدهم! به عنوان یک مرد سنّتی به شدت اعتقاد دارم غذایی که نه نان داشته باشد نه برنج، اصلاً غذا نیست! فرقی با سالاد ندارد!
حامد ابراهیم پور
اعترافات